پاکوچولوپاکوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 4 روز سن داره

پاکوچولو

کاشکی وصل شود عشق تو به آزادی🌱

نازنین ترین

نازنین ترینم، فرشته زیبای کوچکم ماه هشتم زندگیت پر بود از اتفاقات بامزه. اینقدر نمکی شدی که حد نداره ما دو هفته به خاطر رنگ کاری خونه مون ، رفتیم خونه مامانی و کلی چیزای جدید تو همین مدت شما یاد گرفتی با ته جغجغه ات که سوت داره سوت میزنی. فوت میکنی توش و بلند سوت میزنی. خیلی جالبه. خیلی راحت و طولانی مدت میشینی خدا رو شکر پنج شنبه 20/7/91 بابا رو هم گفتی. البته معنیش رو نمیدونی. از بس مامانی باهات حرف زد و گفت بگو بابا، شما هم از روی تقلید صدا تونستی بگی بالاخررررررررررررررره جمعه 21/7/90 مامانی با سینی غذاش شما رو تحریک کرد به حرکت و شما سینه خیز رفتی برای بار اول. تا میرفتی و دستت می رسید مامانی سینی رو میکشید کمی عق...
23 مهر 1391

نینی ددری

آنی جونم تو خیلی دخمل خوبی هستی تو مسافرت. همه چیز برات جذابیت داره و ذوق میکنی وقتی دور و برت رو میبینی   خدا رو شکر ما رو همراهی کردی تا بتونیم حسابی بگردونیمت. قرار بود ۱۴ مرداد با مامان جون اینا بریم مسافرت. شب قبل از مسافرت تو بیقرار شدی و همه اش گریه میکردی. من و بابا ع ر هم به مامان جون و بابا جون گفتیم خودشون برن و مسافرت رو کنسل کردیم. اونا ۵ صبح رفتن و ما دست از پا درازتر موندیم خونه. بابا ع ر هم یه هفته مرخصی مونده بود رو دستش و حالش گرفته بود. کم کم دیدیم که بله. شما امروز حسابی سرحالی و از گریه و جیغ های بنشف دیروز خبری نیست. بابا گفت بریم یه دکتر چکاپ بشیُ اگه خوب بودی ما هم بریم. خلاصه رفتیم دکتر و گوشهایت...
22 شهريور 1391

آنی جون و کتابخوانی

دختر نازنین من، آنی عزیزم  خیلی خیلی خوشحالم که اینقدر به کتاب علاقه نشون میدی. اولین باری که کتاب دادم دستت ۱۶/۴/۹۰ بود. اولین کتابی که ورق زدی کتاب "نی نی قاقا" بود مخصوص ۰ تا دو ساله ها. حدود بیست دقیقه باهاش سرگرم بودی و بعدش از شدت هیجان و ذوق زدگی شروع کردی به غر زدن و دیگه از دستت گرفتمش که بخوابی. صفحاتش رو با پنجه های کوچکت کلی فشار دادی و مچاله کردی. کتابهای دیگه ای هم میخونی این روزا. مثلا "چیه صدای حیوونا" که خاله جون برات خریده رو خیلی دوست داری چون کلی شکل رنگ رنگی داره.     ...
9 مرداد 1391

تابستان شیرین ما سه نفر

یکشنبه ۴/۴/۹۱ ساعت یک بامداد از صدای بیدار شدن آنی جونم خواب و بیدار بودم که یهو دیدم یه چیزی کوبیده شد به پام. با هول و هراس بلند شدم، نگاه کردم ببینم چی شده که دیدم خانوم خانومای من غلت زده و داره عین یه لاک پشت کوچولو منو نگاه میکنه و اه اه میکنه. خیلی بامزه بود. خیلی خودمو کنترل کردم که بابا ع ر رو بیدار نکردم. صبح که براش از اولین غلت دخملمون گفتم کلی خوشحال شد. البته هفته پیش هم وقتی گذاشتمش رو جای تعویضش یهو دیدم برعکسه، اما فکر کنم اون موقع با کمک خودم بوده احتمالا! آنی گلم از وقتی چهارماهه شدی وقتی نازت میدیم با صدای بلند میخندی و زندگی ما رو سرشار از عشق میکنی. خیلی حس عجیبیه وقتی یه نوزاد میخنده. واقعا مثل معجزه میمونه. ...
15 تير 1391

خنده های شیرین بهار نارنجم

پنج شنبه ۱/۴/۹۱ شب رفتیم خونه مامانی. من و مامانی تو آشپزخونه بودیم و بابا ع ر داشت تو رو ناز میداد که من یهو دیدم صدای غش غش خنده ات داره میاد. اول باورم نشد، ترسیدم گفتم نکنه داره گریه میکنه. دویدم طرفتون که دیدم بللللللللللله! بهار نارنج شیرین من روز به روز داره شیرین تر میشه. تو داشتی قهقهه میزدی و من و بابا ع ر با ذوق تو و زیباییهاتو نگاه میکردیم ...
3 تير 1391

عشق نازنینم

خیلی وقتها که داری شیر میخوری و من همینطور حیران تو ام، ناخود آگاه گریه ام میگیرد. چشمهایم خیس خیس، لبهایم لرزان میشوند باورم نمیشود تو همانی هستی که روزها را ثانیه ثانیه در انتظارش پرپر میزدم! باورم نمیشود تو آمدی با این گونه های پنبه ای و لبهای کوچک و دستهایی که هنگام شیر خوردن لباس مرا چنگ میزند.... دوستت دارم ❤️
17 خرداد 1391

صد روزگی نازنین رؤیاهایم

عزیزترینم صد روزه شدی! مبارکت باشه گل نازم فردا روز پدره و تو امروز اینقدر برای بابات آغون آغون کردی که انگار یه جورایی شد تبریک روز پدر براش. بذار بگم چه چیزایی رو وقتی میگفت تکرار میکردی آغو،آبو، بو وه، بوووووووووووو بابات خیلی خیلی خوشحال شد و من هم ازتون فیلم گرفتم. فدای بابات بشم من. خیلی دوسش دارم. تو هم فکر کنم عاشقش شدی عزیزم. همه اش با نگاهت دنبالش میکنی. تو بغل بابات خیلی راحت تر از بغل من خوابت میبره. دختری دیگه! بابایی هستی ...
14 خرداد 1391

خوشبوی اسفندی من

آنی کوچولو عادت کرده کل دستش رو از پشت میبره تو دهنش و ملچ مولوچ راه میندازه. هر کاری هم میکنیم کوتاه نمیاد عاشقانه میخواهمت فرشته کوچکم. تو یاد آور تمام خوبی های دنیایی. تو مرا به روزهای بچگیم میکشانی. به روزهایی که دیگر خیلی دور و دست نیافتنی بودند. عجیب میخواهمت عطر خوشبوی اسفندی ام. ...
26 ارديبهشت 1391

روزانه های ماه سوم

هفتاد و هفتمین روز زندگیت مبارک عشق کوچولو  آنیتای نازنین من این روزا یه وعده میخوابه، بعد بیدار میشه شیرشو  میخوره، بعد یه وعده بیداره و با من یا باباش یا کسی که باهاش صحبت کنه اغو مغو میکنه. خیلی بامزه صدا در میاره و به لبخند ما جواب میده و اونم میخنده  الان هم که من دارم این مطلبو می نویسم داره واسه خودش اغو مغو میکنه و پاهاشو تند تند تکون میده   ...
22 ارديبهشت 1391

تولد فرشته کوچکم

فرشته خوشگلم، ساعت ده و سی دقیقه صبح روز شنبه ششم اسفند هزار و سیصد و نود  با وزن سه کیلو و قد چهل و نه سانت تو بخش زنان و زایمان بیمارستان چمران اتاق عمل شماره سه، به سلامت به دنیا اومد و فردا ظهرش مرخص شدیم اومدیم خونه. روز تولد آنی عزیزتر از جانم به یقین رویایی ترین روز زندگی من بود. این عکس لحظه تولد عسل منه     ...
4 فروردين 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پاکوچولو می باشد